سحر ندارد این شب تار

ساخت وبلاگ

عاشق درمان کردن خودم بودم و توش به شدت مهارت داشتم. می نشستم با خودم هر چی بود و نبود رو می ریختم جلوی چشمم، درشت و پررنگ، سواشون می کردم توی دسته های چند تایی، خوب ها، بدها، درد دارها، عذاب آورها و یه دسته بزرگ و پر دیگه به اسم آینده. توی هجده سالگی اندازه بیست و اندی ساله ها حالیم بود. همه بهم می گفتن چقدر می فهمی. می فهمیدم. راه خودم رو می رفتم. چشمم به آینده بود و رویا داشتم و این من رو شکست ناپذیر می کرد. یه جور عجیبی بی رحم بودم. با خودم با دنیا تا به خواسته هام برسم. ترک شدن آزارم می داد اما تنها برای چند روز. ترک کردن برام ساده و شدنی بود. یه حساب سرانگشتی می خواست فقط. آدم ها رو نمی دیدم انگار، برام مهم نبود کی و چی ان. این سال ها عوضم کرده، دیگه اون آدم نیستم. هیچکی دیگه اون آدم نیست ولی من بیشتر نیستم. به اندازه قبلم قوی نیستم. دل رحم شدم، به خودم بیشتر و به دنیا هم کمی. شاید می دونم که عمر منم گذشته دیگه. اون دوران که باید به شادی و لذت می گذشت به جنگ و جدل و مبارزه و تیز کردن شمشیر گذشت. حالا تو آستانه ی سی سالگی هر زخمی که می خورم صدها برابر بیشتر درد داره. باهاش کنار می یام اما دیگه نمی جنگم. این شمشیر کند رو باید گذاشت زمین. توی بساطم سلاح جنگ نیست و آدم صلح هم نیستم. نبودم هرگز، ارثیه پدر و مادری باشه شاید که هر دو سر صلح نداشتن با دنیا. توی این قاب عکس دیگه لبخندم نمی یاد. هر چی هست و نیست رو می ریزم جلوی چشمم، یه مشت چیز درهم و برهم و قاطی و سوا نشدنی. خوشی هام وصل هستن به اشتباهاتم. اشتباهاتم توی ناراحتی یکی دیگه گیر کرده. از توی گریه های من خوشحالی کسی بیرون می یاد و از توی ترس هام آرزوهام. هیچی از هیچی سوا نمیشه. زندگی سخت بود و سخت تر شده. 

شاهزاده خانومی که نمی خندید...
ما را در سایت شاهزاده خانومی که نمی خندید دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : e2ganehf بازدید : 24 تاريخ : چهارشنبه 11 اسفند 1395 ساعت: 4:39