High maintenace

ساخت وبلاگ

سی سالگی و پروسه ی پا به سن گذاشتن. بدم می یاد از این که مجبوری کم کم یه شکل دیگه از خودت مراقبت کنی. کرم هات رو بزنی،شب ها آرایشت رو پاک کنی حتمن، قرص ویتامینت رو بخوری و آماده شی برای اون سراشیبی. باید ورزش کنی چون کم کم شکل بدنت ممکنه عوض  شه. الان نشه چند سال دیگه می شه چون دیگه بیست و خرده ای ساله نیستی. به این فکر کنی که لااقل یه روز تو هفته رو گیاهخواری کنی. میوه بیشتر بخوری و به سبزیجات اهمیت بدی. باورم نمی شه اون موقع توی آستانه ی سی سالگی اون دری وری ها رو راجع به اون رابطه ی مزخرفم نوشتم. اصلن آدم سی ساله می یاد در مورد این چیزا می نویسه؟ آیا من نباید تا حالا تکلیف زندگیم رو مشخص می کردم؟ هر چی بهم گذشت، دیگه گذشت. چرا نمی تونم خودم باشم؟ چرا نمی تونم اونجور که می خوام و دوست دارم زندگی کنم. دلم می خواد کنار یه رودخونه با پسری که سیب می خورد چادر بزنیم. روزا تا شب تمام هیکلم توی آب  رودخونه باشه. نه سردم باشه و نه گرمم. نه شاد باشم نه غمگین، که هر دوی این حس ها دروغ و مفته. هر دو زاده ی مغز شستسشو شده ی آدمیزاده به مرور زمان و به مرور نسل ها و به واسطه ی آموزش های غلط و نا به جا، که انسان رهای کنار رودخونه زندگی کن، با هر دوی این حس ها باید غریبه باشه. و تازه اون وقت هست که زندگی معنی می گیره. وقتی حسی نداری جز حس زندگی ، زندگی ای که داره بی صدا از بالای سرت می گذره بی اینکه یه جاییش آوار بشه روی سرت. زیر داغی خورشید تا یخی آب. کنار یک جفت چشم آبی که دلت نخواد حالا حالا ها بسته شه. 

شاهزاده خانومی که نمی خندید...
ما را در سایت شاهزاده خانومی که نمی خندید دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : e2ganehf بازدید : 23 تاريخ : دوشنبه 6 شهريور 1396 ساعت: 3:18