گذشته

ساخت وبلاگ

بعد از این سی سال زندگی پر فراز و نشیب، می دونم دست آخر اونجایی که می خوای بهش برگردی، اونجایی که دم مرگت می خوای باشی، نه توی بغل معشوق، که توی جمع لعنتی خانوادست. هنوز نمی دونم چرا. من که سرم رو می کنم توی هر تئوری و هر نظریه و هر فرضیه ای، منی که دستم به انکار هر چیزی بلنده، منی که فرار کردم از همین خانواده، هنوز نفهمیدم دلیل این برگشتن روح سرگردان آدمیزاد، به اولین جایی که توش بزرگ شده، که چه بسا بدترین جایی هم که توش بوده چیه. آرزوی بی برو برگرد من دور شدن بود که شدم و راضی ام.  دوری نزدیکم کرده اما و این بد نیست. دوری انگار اجازه داده اون قسمت های بد خاطرات م کم رنگ و کم رنگ شه و تنها چیزهای کلی و معمولی یادم بیاد. اون زمان هایی که هر پنج نفر با هم و کنار هم بودیم. خوب نبود اما حالا چیزی که یادم می یاد همین بودن هاست. با پسرها دونه دونه عکس ها رو نگاه می کنیم و می خندیم به قیافه هامون، به دعواهایی که پشت عکس ها تبدیل به یه لبخند الکی شده. به ماجراهای اون روزها، به همه ی چیزی که از دست دادیم. حسرت خانواده ای که از دست رفت، مثل یه بار تا ابد روی شونه های آدم می مونه. بعد از سالها حتی دیگه پیدا کردن مقصر هم مهم نیست. انگار گذشت زمان همه رو تبدیل به قربانی می کنه. دلم تنگ نیست، دلم نمی خواد برگردم به اون روزها. بی دفاع و آشفته بودیم، مهم نیست اما. دلم به همین چند تا عکس خوشه، به همین عکس هایی که مثل یه ریشه ی سمی منو وصل می کنه به منشا و اصلم. به اونجایی که ازش اومدم. به دردی که ازش می نالم،و به زخمی که ازش می میرم. 

شاهزاده خانومی که نمی خندید...
ما را در سایت شاهزاده خانومی که نمی خندید دنبال می کنید

برچسب : گذشته, نویسنده : e2ganehf بازدید : 20 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 13:12