سرزمین های دور

ساخت وبلاگ

دو سال پیش می دونستم دارم توی بعد مکان جابجا می شم. از جایی به جای دیگه ای توی این دنیا می رفتم. امروز، درست همین امروز مهاجرت باورم شد. باورم شد مهاجرت تنها جابجایی توی مکان نیست که زمان هم با تو جابجا می شه . نه به عقب و نه جلو،که به نقطه ی نا معلومی توی ساعت هستی که دلتنگی ها روی عقربه اش آویزونن. توی همون نقطه ی نامعلوم هزار بار و هزار بار این عقربه جلو عقب می ره. خاطره های دو سال پیش کم کم همرنگ خاطره های قدیمی می شن و دلت برای برادرت همون قدری تنگ می شه که برای مادر از دست رفته ات. توی نقطه ای از جهانم که از اون دنیا و این دنیا به یک اندازه دورم. جایی ام که نه دستم به آدم های این دنیا می رسه نه اون دنیا. کسی ام که توی هر دو دنیا آدم دارم برای دلتنگی. عقربه ی سنگین این مهاجرت از شونه هام آویزوونه. دلم تنگه و اسکایپ درمان این دوری نیست. دلم تنگه توی مقیاس همین دنیای جدید، همین که انیشتین باید براش نظریه ای می نوشت. که چطور بعد از چند سال این قلب به نقطه ی نامعلومی پر می کشه و هزاران تکه می شه، که چطور زمانی، توی نقطه ای از جهان، اونقدر همه چیز دور و بی بعد می شه که خیال هم نمی تونه به جایی دورتر ازش پر بکشه. دلم برای قد و بالای برادرهام تنگه.برای اون چشم و ابروهای مشکی.  برای پنج دقیقه بغل،  من بودم می گفتم مادرم چرا اینا رو دنیا آورد؟ اینا برادرن، رفیقن، یارن، پاره ی تنن. صبح که بسته ام از عیران رسید اشک یک سره از چشم هام آویزوونه...هر روز هفته نمودارهای سه بعدی و دو بعدی می کشم، مختصات این دوری و این دلتنگی اما توی هیچ صفحه ای جا نشد. 

شاهزاده خانومی که نمی خندید...
ما را در سایت شاهزاده خانومی که نمی خندید دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : e2ganehf بازدید : 27 تاريخ : چهارشنبه 11 اسفند 1395 ساعت: 4:39