ای فاتح بی لشکر من خانه ات آباد

ساخت وبلاگ
یه بخش بزرگی از ترس از دست دادن آدم ها بر می گرده به تنهایی. منم از این ترس می ترسیدم. بازم می ترسم اما نه  اندازه ی اون اول ها. هیچ وقت این ترس وادارم نکرد توی رابطه ی اشتباه بمونم و بیخود ادامه بدم. اما ترس، ترس خلاصه. زندگی آدم رو درب و داغون می کنه حتی وقتی جلوش واستی. شاید این برای اولین بار توی زندگیم اتفاق افتاده باشه که ترس از دست دادن رابطه ای برای تنهایی بعدش نیست. دیشب که خواب بود داشتم نگاهش می کردم. هم برای دوست داشتنش دلیل دارم و هم نه. ازش پرسیدم اگه یه وقت برگردم عیران و نشه دوباره بیام چی ؟ گفت نرو. چرا باید بری ؟ فکر دوباره ندیدنش یا نبودنش، صربان قلبم رو نمی بره بالا، عصبیم نمی کنه  و به گریه نمی اندازتم..ساکتم می کنه و ناکار. بیچاره. یه چیزی توی مایه های وقتی می دونستم مامانم داره می میره. طبق قوانین علمی دنیا، هیچ چیزی توی دنیا از بین نمی ره. هیچ جایی هرگز خالی نمی مونه. وقتی دوست ها و آدم هامون رو از دست می دیم، معمولن جاشون رو آدم های دیگه می گیرن، یه شغل یا یه حرفه و یا یه تفریح می گیره. اما جای بعضی ها رو یه غم گنده می گیره. اول ها که باهاش دوست شدم برای خودم یه آینده ی فیک درست می کردم. درست مثل همون آینده ای که با دوست/پصر قبلیم توی عیران می خواستم درست کنم. دوست داشتن الکی ، رابطه ی الکی ، فقط برای اینکه منم یه چیزی داشته باشم. اما تو واقعیتی که فقط خودم ازش خبر داشتم، نه دوستش داشتم، و نه هیچ رویایی برای زندگی باهاش. اول ها به اینم به  چشم یه گ/ر/ین کارد متحرک نگاه می کردم. الان اما به این فکر می کنم چه دلم براش تنگ می شه اگه نبینمش. که چه غم گنده ای بیاد بشینه توی قلبم. و چه هیچوقت دیگه با اون آدم بعدی سر و سامون نمی گیرم.

شاهزاده خانومی که نمی خندید...
ما را در سایت شاهزاده خانومی که نمی خندید دنبال می کنید

برچسب : ای فاتح بی لشکر من خانه ات آباد, نویسنده : e2ganehf بازدید : 32 تاريخ : دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت: 2:13